بدون عنوان
تذکر: خواندن قسمت اول این پست به افراد زیر یک سال توصیه نمیشود. صبح روز دوشنبه مصادف با چهارماهه شدن دیدم مامان و بابام شال و کلاه کردن که بریم جایی... یه لباس خوشگل هم تن من کردن... من که فکر میکردم داریم میریم گردش کلی ذوق زده بودم و میخندیدم... بعدش سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم... تو راه باباییم دم در داروخانه نگه داشت و بعدش دیدم مامانم میخواد بهم یه قطره ای بده بخورم... فکر کردم به به برام خریدن... اما خیلی تلخ بود... واااااااااااااااااااای... اونجا بود که شصتم خبردار شد که امروز اینا برای من نقشه ای دارن... بعد از دور دور کردن تو خیابونا بالاخره مامانم اینا جایی رو که قرار بود ا...
نویسنده :
ستیا گلی
17:18