ستیا گلیستیا گلی، تا این لحظه: 13 سال و 30 روز سن داره

خاطرات ستیا گلی

بدون عنوان

    تذکر: خواندن قسمت اول این پست به افراد زیر یک سال توصیه نمیشود.    صبح روز دوشنبه مصادف با چهارماهه شدن دیدم مامان و بابام شال و کلاه کردن که بریم جایی... یه لباس خوشگل هم تن  من کردن... من که فکر میکردم داریم میریم گردش کلی ذوق زده بودم و میخندیدم... بعدش سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم... تو راه باباییم دم در داروخانه نگه داشت و بعدش دیدم مامانم میخواد بهم یه قطره ای بده بخورم... فکر کردم به به برام خریدن... اما خیلی تلخ بود... واااااااااااااااااااای... اونجا بود که شصتم خبردار شد که امروز اینا برای من نقشه ای دارن... بعد از دور دور کردن تو خیابونا بالاخره مامانم اینا جایی رو که قرار بود ا...
16 مرداد 1390

بدون عنوان

سلام سلام... من اومدم... یعنی من اونقدر از قولی که به شماها دادم پشیمونم که نگوووو....چه قولی؟ این که زود به زود وبلاگم بروز بشه دیگه.... آخه وقتی آدم سواد نداره و کارش گیر مامانشه که نباید به مردم قول بده...والله به خداااااااااا.... البته این مامانی منم خیلی تقصیر نداره... خب وقتش خیلی کمه...الانم به من گفت اگر میخوای وبلاگت آپ بشه با باباییت برو پارک تا من بتونم حواسمو جمع کنم... حالا بگذریم... بالاخره که اومدم... تو این مدت که نبودم پیشرفت های زیادی کردم...اول از همه این که همش نیشم تا بناگوش بازه و دارم به این و اون میخندم... یعنی تا جایی که این دهنم باز میشه بازش میکنم تا به دیگران خنده تحویل بدم... نمونه ش اینجا که مامانم لباس هندونه...
3 مرداد 1390
1